حضرت حجّت(عج): «با دعایی که از مَلِک زمین و آسمان پوشیده نیست، ما در پی حفظ شما
هستیم؛ پس با این امر، دل های دوستان ما آرام و مطمئن باشد».
سایه کرامت تو هیچ گاه از سَرِ ما کم نمی شود و این منم که نمی دانم چرا دربه در شده ام و مثل
گدازه های مذاب، رو به چاله های زمین سرازیر گشته ام.
گیسوانم، لابه لای نوازش هایت نفس تازه می کنند، ولی سر می چرخانم و عطر دستانت، ارزانی باد
می شود.
میان رخوت و اضطراب، دوان دوان و پریشان خاطرم و نمی دانم آیا فطرت دریایی ام بیدار
می شود تا عمقِ نگاهت آن را به تموّج وادارد یا نه؟
نمی دانم آیا جادّه ای عبور تو را می یابم تا ردِّ پای قدم هایت را ببوسم یا نه؟
تو را دوست دارم، به خودم ایمان ندارم؛ این منِ با خود بیگانه، صداقتم را در برهوت تردید رها
می سازد ... با این همه، تو برای این گمشده از خویش، لب به دعا می گشایی، تا خویشتن را پیدا کند.
می فرمایی: الهی! اَحْیِهِمْ فی عِزِّنا وَ مُلْکِنا وَ سُلْطانِنا وَ دَولَتِنا
پروردگارا! آنها را زنده بدار در روزگار عزّت ما، ملک ما، حکومت ما و دولت ما
فردا... عزّتی جاویدان از آئینه روزگار باز می تابد، اقیانوس ها آئینه می شوند، آئینه ها تاب
نمی آورند و از حقارت آب می شوند.
امّا امروز... امروز اگر لحظه هامان، دست به دامان تو، التماس نمی کرد و تو اجابت دعایت را بر ما
شکوفه باران نمی کردی، نه خورشید در خانه خود می نشست، نه ماه پرتواش را به شب نشان می داد و
نه زمین، سر به راهِ خود داشت.
ستارگان، دانه دانه به خواب می رفتند و کسی شب و روز را نمی دانست، ابر و باران را نمی فهمید.
مزرعه، چون پوشال مترسکش فرو می ریخت و درخت، سر به خاک تباهی می نهاد. جوانه ای
لبخند نمی زد و مفهوم گل، هرگز روشن نمی شد.
همه با وحشت از کنار هم می گذشتند و عشق، در اتاقک قلب کسی به دنیا نمی آمد. فقط خدا
می داند و بس که زندگی چگونه جامعه ای به خود می دید، چگونه می شکست ولای ورق های
فراموشی، فرسایش می یافت.